نیکی و عسل
یه روز که خانم جان اومده بود خونه زهراخاله دوست داشتم برم اونجا به خاطر نیکی و اذیتاش نمیرفتم دل رو زدم به دریا و گفتم میریم اما اگه اذیت کنه برمیگردم خلاصه حضر شدیم و ناهار رفتیم شوهرش رفته بود کربلا و ما مثلا رفتیم جا خالی نباشه بگیم برخلاف انتظارم نیکی خیلی خوب بود خیلی بازی کرد و همه بهت زده بودن خدا رو شکر با عسل سازگار شدن تا موقع برگشت که دیگه زد به اون راه خودشو و یه خورده شلوغی کرد و لباسای عسل رو ریخت بیرون اونم حرص میخورد دنبالش کرد منم دیدم اوضاع داره وخیم میشه سریع جمع کردم و اومدیم ولی همین که خودشو تا بعداز ظهر نگه داشت کلی جای تشکر داره